توسط محمدصالح طراحی | پنجشنبه بیستم آبان ۱۴۰۰ | 15:3
در حالی که در اوج تنهایی نشسته ام، گوشهایم صدای انسانها را میشوند اما در عمق قلبم تنها صدای گریه تنهایی را احساس میکنم. خاطرات امانم نمیدهد. نمیدانم اصلا چرا اینجا هستم و قرار است چه کنم. هیچ نمیدانم و هر چه بیشتر میدانم کمتر درک میکنم. هرچه بیشتر در دریای خلقت غرق میشوم، کمتر میفهمم که به راستی این جهان چرا به وجود آمد. و من در این دنیای پر از ندانستنها باید چه کنم. تنها هستم و شاید کسی مرا درک نکند. نمیدانم برای چه زندگی کنم. نمیدانم پیش از مرگم به خود میگویم تو آن کار را که باید کردی یا نه. به خود اطمینان ندارم که آیا میتوانم وظایف مهم و حیاتی را بر عهده بگیرم یا مجبورم تا انتهای عمرم برای اینکه با ترس هایم روبهرو نشوم استعدادهایم را زیر خاکستر سوختم پنهان کنم. آری که من میسوزم زمانی که قلبم آکنده است از اهدافی که دارم ولی دستانم خالیست. شاید هزاران روش برای زندگی کردن باشد اما به هر که نگاه میکنم هدف زندگی را نفهمیده و هر چند خود اصلا نمیدانم. نمیدانم هدف از زندگیم تحول است یا نجات جان انسانها یا فکر کردن درباره هدف خلقت. گویی سالهاست زندگی کردم تا بفهمم چرا زندگی میکنم و هنوز هم جوابی ندارم. گاهی تنهایی را ترجیح میدهم تا آنچه در ذهن و قلبم است را فراموش نکنم. گاهی بوی باران را به بودن در کنار دوستان ترجیح میدهم. گاهی از خود میپرسم کدام کار درست است؟ میان عشق ورزیدن به انسانها و فلسفه زندگی مانده ام حال آنکه شاید هردو یک معنا داشته باشند. تنها ماندم تا از دور عزیزانم را ببینم. گاهی برای اینکه دیگران را از دست ندهی از آنها دوری میکنی. از پروردگارم میخواهم که راه را به من نشان دهد. کدام یک را باید بروم؟ از پروردگارم میخواهم همیشه در قلبم حقیقت را بر ظاهر برتری دهد. سفری طولانی دارم با اینکه مقصد را نمیدانم...
برچسب : نویسنده : salehtarrahio بازدید : 107